یادداشتهای  یک دبیـــر ریاضی

یادداشتهای یک دبیـــر ریاضی

tel: 09393677747 email:darayesh@gmail.com
یادداشتهای  یک دبیـــر ریاضی

یادداشتهای یک دبیـــر ریاضی

tel: 09393677747 email:darayesh@gmail.com

چیزی بالاتر از عشق ( تصاویری تکان دهنده )

همة ما علاقه‌مندیم یادمان در دلهای اطرافیان باقی باشد و این تنها با سلاح خُلق خوش حاصل می‌شود. هنگامی که به خاطرات پررنگمان با آشنایان مراجعه می‌کنیم افراد مهربان و خوش اخلاق از ماندگارترین شخصیت‌ها در ذهن و رحمان می‌باشند. چنین ماندگاری در قلب‌ها آرزوی همه ماست و این مهم به دست نمی‌آید مگر آن که از رموز آن آگاه باشیم‌. 
    

www.bikalak.com

منبع: عکس روز

آمنه شیخ زنى است روستایى که سالهاست با عشق و امید به آینده و توکل به خدا نشسته و ذره و ذره عشق نثار مردى کرده است که روزى به عنوان همسر پاى در خانه اش گذاشته است.محبت را با محبت و خوبى را با خوبى چه زیبا پاسخ داده است. آمنه ۳۲ ساله است خودش مى گوید: من و موسى هرچند فامیل بودیم ولى زیاد همدیگر را نمى دیدیم. پدر و مادر موسى از هم طلاق گرفته بودند و موسى از پنج سالگى در خانه اى بزرگ مى شد که نامادرى اش به او سخت مى گرفت، موسى در سایه این سخت گیرى ها خودش را با شرایط وفق مى داد و در کار کشاورزى و دامدارى و نگهدارى چند خواهر و برادر کمک مى کرد به همین خاطر از کودکى آنقدر گرفتار بود که کمتر دیده مى شد. یادم هست وقتى ۱۴ ساله شد، روستا را ترک کرد و به تهران آمد تا در تهران کار کند.آمنه به یاد عشق مى افتد و روزى که به موسى علاقه مند شده بود. اشک در چشمانش حلقه مى بندد.

 

یادم هست که موسى بعد از چند سال هر وقت به مرخصى مى آمد به خانه ما مى آمد و با اصرار از پدرم مرا مى خواست. پدرم مخالف بود. مى گفت او خیلى کم سن و سال است و نمى تواند از عهده مسؤولیت زندگى بربیاید من تا قبل از خواستگارى موسى به او فکر نکرده بودم ولى بعد از آن براى اولین بار عاشق شدم اما به علت احترام و حیایى که آن روزها در دختران بود، سکوت کرده بودم. دلم براى موسى تنگ مى شد. او به داشتن اخلاق و رفتار خوب در میان همه زبانزد بود. با اینکه سختى زیاد کشیده بود ولى در سایه این سختى ها خوب پرورش پیدا کرده بود.

 

 برق در چشمان آمنه مى درخشد یک روز با خواهرم در مورد محبت موسى حرف زدم. همان شد. خواهرم اصرار کرد و مادرم هم از پدرم خواست به موسى جواب مثبت بدهیم. من و موسى ازدواج کردیم و یک سال و نیم بعد من با او به اسلامشهر آمدم. موسى در یک خشکشویى کار مى  کرد.موسى خیلى با من مهربان بود. از محل کارش که به خانه مى آمد مرا با خودش بیرون مى برد به خاطر اینکه از خانواده ام دور بودم و دلم تنگ مى شد به من توجه زیادى مى کرد. مى گفت هرچه دوست دارى براى خودت تهیه کن برایم هدیه مى خرید، تمام تلاش موسى این بود که من احساس خوشبختى کنم. موسى به من عشق کردن و محبت ورزیدن را در آن سالها یاد داد. وقتى فرزند اولمان که دختر بود به دنیا آمد او مثل یک مادر به من توجه کرد. مادرم از من دور بود ولى با وجود موسى من احساس مى کردم مادرم در کنارم است و هیچ مشکلى ندارم.

 

www.bikalak.com 

 خوشبختى من با تولد فرزند دوم ما بیشتر شد. شوهرم کارش را عوض کرد و در یک شرکت سرایدار شد این باعث شد که من و او وقت بیشترى در کنار هم داشته باشیم. همان موقع با پس اندازى که کرده بودیم خانه نیمه سازى خرید که تنها زیرزمین آن ساخته شده بود، هرچند این زمین در جاى دورافتاده اى در اطراف کرج بود ولى ما راضى بودیم.
زن به دو سال قبل برمى گردد به یاد روزى که براى رفتن به عروسى از خانه بیرون رفته بودند ولى...
 شهریور سال ۸۲ و روز نیمه شعبان بود. براى عروسى یکى از بستگان باید به قزوین مى رفتیم. با موسى و بچه ها سوار موتورسیکلت شدیم. هوا کم کم داشت تاریک مى شد. بعد از پمپ بنزین در اتوبان در یک لحظه مینى بوس به طرف ما منحرف شد، نمى دانم چه شد که کنترل موتور از دست موسى خارج شد و ما با سرعت به طرف حاشیه منحرف شدیم. موسى براى اینکه اتفاقى براى ما نیفتد موتور را رها نکرد من و بچه ها روى زمین پرت شدیم و او محکم به گاردریل برخورد کرد. با اینکه زخمى شده بودم به طرف شوهرم دویدم. او با صورت روى زمین افتاده و خون اطرافش را گرفته بود. از زانویش خون فوران مى کرد. با چادرم زانویش را بستم. سرش را بلند کردم، نمى دانید چه حالى شدم. نیمى از صورت موسى نابود شده بود. موسى دیگر بینى نداشت. یعنى او همان شوهر من بود؟ موسى بى هوش بود و من در حال بى هوشى.

نمى توانستم باور کنم. یک دفعه متوجه دخترم شدم. جلو رفتم و نگذاشتم که صورت پدرش را ببیند. روسرى از سر او برداشتم و روى صورت موسى انداختم. مردم جمع شده بودند همه فکر مى کردند موسى در حال مرگ است. پلیس آمد و گفت باید صبر کنى تا آمبولانس بیاید. گریه مى کردم. چادر عروسى را روى زمین پهن کردم با کمک چند نفر موسى را درون آن گذاشتیم به مأمور پلیس گفتم: نگذار بچه هایم یتیم شوند. موسى را در ماشین پلیس گذاشتیم و به طرف بیمارستان شهید رجایى قزوین راه افتادیم. پزشکان او را در آن حال که دیدند گفتند زنده نمى ماند ولى با این حال او را به اتاق عمل بردند راهى براى تنفس موسى وجود نداشت. بعد از چند ساعت جراحى زیر حنجره او را شکافتند و چشمش را تخلیه کردند. موسى دیگر صورت نداشت. به من گفتند باید پاى او را هم قطع کنیم. دست به آسمان بردم. با خدا حرف زدم.

خدایا من به عشق این مرد از روستا به تهران آمدم در این شهر غریب مرا و دو بچه ام را تنها نکن. خدایا آرزو دارم با موسى در حالى که روى پاى خودش ایستاده به خانه برگردم. اگر موسى زنده نماند به خانه برنمى گردم. خدایا به من مهلت بده تا بتوانم خوبى هایش را جبران کنم.
موسى بى هوش بود. پزشکى که بى تابى ام را دید گفت: او زنده نمى ماند. اگر هم بماند دیگر صورت ندارد. او را مى خواهى چکار؟
روز بعد شوهرم را مرخص کردند در حالى که حتى زخم هاى صورت را نشسته بودند تا سنگریزه ها از آن بیرون برود. موسى را به تهران آوردیم هیچ بیمارستانى او را پذیرش نمى کرد، مى گفتند فایده ندارد، مى گفتند باید ۳۰ میلیون تومان به حساب بیمارستان بریزى.
بالاخره با وساطت یک پزشک موسى در بیمارستانى بسترى شد. یک متخصص بعد از معاینه موسى گفت باید فوراً یک جراحى روى سر شوهرت بشود. شوهرم را جراحى کردند.
تا ۲۰ روز موسى در کما بود. در تمام آن روزها کنارش بودم. آن روز شروع به حرف زدن با او کردم. شعرى را که دوست داشت، برایش خواندم. از عشق و تنهایى ام برایش گفتم. به او گفتم مى دانم به خاطر اینکه بلایى سر من و بچه ها نیاید خودش را فداکرده است. در یک لحظه احساس کردم انگشت دستش حرکت کرد. دستش را در دستانم گرفتم. صدایش زدم و موسى آرام چشم باز کرد. گفتم موسى من را مى شناسى؟ سرش را تکان داد. اشک هایم مى ریخت و من به خاطر اینکه خدا نور امید را به قلب من تابانده بود، سپاسگزار بودم. تهران را نمى شناختم. به سختى به چند داروخانه مى رفتم و براى شوهرم دارو مى خریدم. موسى نمى توانست صحبت کند چون در فک بالا و بینى اش به شدت آسیب وارد شده بود. من و موسى به زبان اشاره با هم حرف مى زدیم. همان موقع در پاى او پلاتین گذاشتند. روز و شب از کنار موسى تکان نمى خوردم.

 پایین تخت موسى پتویى را که پرستاران داده بودند مى انداختم. براى اینکه اگر موسى در نیمه شب درد داشت بتوانم متوجه شوم و پرستار را صدا کنم. نخى به دست او بسته بودم و سر دیگر نخ را به دست خودم بسته بودم تا با حرکت دستش متوجه شوم همه پزشکان مى آمدند تا من و موسى را ببینند. یکبار یکى از آنها گفت: ما با این شغل و درآمد و موقعیت هیچوقت این قدر مورد توجه نبوده ایم. خوشا به حال شوهرت که اینقدر دوستش دارى.گفتم: آقاى دکتر شاید شما هیچوقت مثل موسى خوب نبوده اید. دوماه از زمان تصادف گذشته بود. موسى نه فک بالا داشت نه بینى و نه کام. هوا مستقیم وارد دهانش مى شد. زبانش خشک شده بود و ترک هاى عمیق و دردناکى داشت و نمى توانست حرف بزند. براى اینکه موسى متوجه نشود که چه اتفاقى براى صورتش افتاده است شب ها پرده اتاق را مى کشیدم مبادا که عکس خودش را در شیشه ببیند. یک روز با اصرار گفت: آمنه یک آینه به من بده.
در یک لحظه ماندم چه کنم. به او گفتم: قبل از اینکه آینه بدهم باید به حرفهاى من مثل قبل گوش کنى و آنها را باور کنى. به موسى گفتم از دیدن چهره ات نباید ناراحت شوى و امیدت را ازدست بدهى. مهم این است که براى من هیچ چیز عوض نشده است.

 

www.bikalak.com

موسى آینه را گرفت. چند دقیقه شوکه شد و بعد شروع به گریه کرد. روى صورتش دست مى کشید. نمى توانست حرف بزند. فقط با زبان اشک با من حرف مى زد.
به او گفتم: به صورتت فکر نکن به بچه ها فکر کن و به زندگى مان که باید ادامه اش بدهیم. به او گفتم: از روزى که تو به خانه نرفته اى من هم نرفته ام. به او گفتم: مثل تو چند ماهى است که بچه هایم را ندیده ام. به او گفتم: نذر کرده ام با تو به خانه برگردم. به او گفتم: نمى خواهم و نمى توانم اشک هایت را ببینم.
یکى از پزشکان براى بینى او پیوندى زد آنها مى خواستند از این طریق هوا داخل دهان موسى نرود و بتواند حرف بزند. دعا مى کردم پیوند بگیرد. بالاخره موسى حرف زد و توانست چیزى بخورد. خوشحال بودم که او دیگر احساس ضعف و گرسنگى نمى کند.


۵ ماه و نیم طول کشید تا موسى توانست غذا بخورد، حرف بزند، راه برود و به زندگى برگردد. بعد از تخفیف زیاد هزینه بیمارستان را ۸ میلیون اعلام کردند. به هر سختى بود قرض کردیم و به خانه برگشتیم. موسى دیگر نمى توانست کار کند. بچه ها از موسى فرار مى کردند. قرض بود و سختى و خرج بچه ها. موسى در زیرزمین مشکل تنفسى داشت و حالت خفگى پیدا مى کرد. ۴۰ کیلو وزنش را از دست داده بود. یک سال و نیم گذشت و موسى دیگر نمى توانست به این وضعیت ادامه دهد. مردى حاضر شده بود ماهى ۲۰ هزارتومان به ما کمک کند دوباره قرض کردم و طبقه بالا را به سختى ساختم. موسى باید زندگى مى کرد. روحیه اش بهتر شد. ولى هنوز هم گاهى دردپا آزارش مى دهد. نیمه شب پایش را ورزش مى دهم. گاهى گریه مى کند. سنگ صبورش مى شوم. مى دانم او آرزو دارد مثل همه عطسه کند، بو کند و نفس بکشد، مى دانم چه زجرى مى کشد که ترشحات بینى در مجراى تنفسى و دهانش وارد مى شود، مى دانم موسى جز خدا و من و بچه هایش هیچکس را ندارد. مى دانم...
زن ساکت مى شود. دو مروارید بزرگ اشک مى خواهند روى چهره اش بغلتند. زن از روزى که با موسى به خانه برگشته سر زمین هاى کشاورزى مردم کارگرى کرده است. زن با تمام این مشکلات از سال قبل براى اینکه مرد زندگى اش باور کند. زندگى براى آمنه درکنار او گرم ولذت بخش است باردیگر باردار شده است. آنها با ماهى ۸۰ هزارتومان که از بیمه مى گیرند زندگى مى کنند. موسى ۲ سال است حتى حاضر نشده تا در خانه برود. او در اتاق تنها مانده  است.عکس ها را گرفتم مى خواهم برویم که موسى مى گوید:
- این زن، زن بزرگى است. شرمنده اش هستم. اى کاش مى شد چهره اى داشته باشم تا مردم را وحشت زده نکند و من مثل قبل از خانه بیرون مى رفتم و براى راحتى این زن بزرگ لقمه نانى سر سفره مى آوردم.

بیایید قدر سلامتی رو یک کمی بیشتر بدونیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
سلام 16 آبان 1387 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام دوست گرامی
از یک خبرگزاری هستم. در راستای گسترش کادر خبری درصدد همکاری با خبرنگاران و روزنامه نگاران جوان و پویا و کسانی که در این راستا مایل به همکاری هستند میباشیم.
برای بازتاب هرچه گسترده و پوشش خبرهای اجتماعی , ورزشی ,سیاسی , اقتصادی ,فرهنگی و ...
درصورت تمایل با این ایمیل درارتباط باشید
شادباشید
ir2008.n@gmail.com

گل سرخ 7 آبان 1387 ساعت 01:13 ب.ظ http://razgolesorkh2008.blogfa.com

دوست عزیز با سلام امیدوارم که حال شما خوب باشه, قبلاً هم چند بار براتون نظر گذاشته بودم ولی متآسفانه مثل اینکه به دستتون نرسیده
در حال نوشتن یک سناریوی جدید هستم, حول موضوع معلمان
واقعاً نپرداختن حقوق معلمان یک درد مزمن شده که سال به سال به اون افزوده شده. و هیچ تغییری هم که نمیکنه هیچ, بدتر هم میشه. علیرغم وعده های تو خالی که داده شده و داده میشه. اگر یادتون باشه پارسال در هفته قبل از نمایش انتخابات، فضای جامعه معلمین خیلی ملتهب بود و رژیم از ترس اینکه نمایش انتخاباتش بهم بخوره قول داد که تمام مطالبات معلمین را تا اواسط اسفند ماه پرداخت میکنه. ولی اینها همه وعده یی بیش نبود.
معلمین، که از اقشار محترم جامعه بودن حالا به یکی از محرومترین اقشار جامعة تبدیل شدن که اعتراضاتشون همیشه بر سر مینیممهای زندگیه.
آیا برای شما مقدور هست که به یه سری سؤالات من در رابطه با معلمان پاسخ بدین؟
و به من در تکمیل این گزارش کمک بکنین؟
ممنونم و منتظر پاسخ شما

*** 16 مهر 1387 ساعت 02:54 ب.ظ

وحشتناک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد