یادداشتهای  یک دبیـــر ریاضی

یادداشتهای یک دبیـــر ریاضی

tel: 09393677747 email:darayesh@gmail.com
یادداشتهای  یک دبیـــر ریاضی

یادداشتهای یک دبیـــر ریاضی

tel: 09393677747 email:darayesh@gmail.com

حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز



روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.

داستان دیگر را در ادامه مطلب بخوانید
بهشت و جهنم


روزی مردی با خداوند مکالمه ای داشت


خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند،مرد روحانی گفت: خداوندا نمی فهمم؟!


خداوند پاسخ داد:
ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند.

نظرات 6 + ارسال نظر
فاطی 29 شهریور 1388 ساعت 09:55 ق.ظ http://bikhialgirl.blogfa.com/

سلام اقا معلم
عیدتون مبارک
کاری نداشتما فقط اومدم عید تبریک بگم.و ازتون بخوام حلالمون کنید.اخه خیلی اذیتتون کردیم.قدیما رو میگم
موفق باشین
بای

آسمون 28 شهریور 1388 ساعت 07:55 ب.ظ http://www.28968.blogfa.com

.......
....ღ♥ღ
..ღ♥ღ
..ღღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ
...ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ
.......................ღ♥ღ
...........ღ♥ღ...ღ♥ღ
...........ღ♥ღ
...........ღ♥ღ.........ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ..ღ♥ღ.......ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ......ღ♥ღ.....ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ ......ღ♥ღ
...........ღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥........ღ♥ღ
....................................................ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..............................@@................ღ♥ღ
..............................@@...............ღ♥ღ
................................................ღ♥ღ
.......
منتظر حضور گرم شما هستم

صدای ریاضی 28 شهریور 1388 ساعت 07:21 ب.ظ http://ghasemimath.blogfa.com

سلام اقای درایش عزیز
از اینکه مطالبت متنوع است، خوشحالم
به داستانهای زیبایی هم اشاره کردید. موفق باشید

فاطی 28 شهریور 1388 ساعت 03:07 ق.ظ

سلام اقا معلم خوبم.
خوبین ایشالا؟
داستانک قشنگی گذاشتین.
کم پیدا شدین دیگه به دانش اموزای قدیمتون کم سر میزنین!
ما که عوض نشدیم حتی الانم تو وب دانش اموزتونیم.
همیشه براتون دعا میکنم که موفق باشید.تو تمام مراحل زندگیتون.
پس تا بعد...
بای

نگین کوهستان 26 شهریور 1388 ساعت 03:42 ق.ظ http://neginruydar.mihanblog.com

سلام داستان جالبی بود من آپم یه سری بزن
نظر یادت نره
با تشکر

نگین 26 شهریور 1388 ساعت 03:40 ق.ظ http://sazi20.bloghaa.com

سلام
داستان جالبی بود . یه سری به وبلاگم بزن من هم داستانهای جالبی دارم . این داستان هم چند روز پیش تو وبلاگم گذاشته بودم
نظر هم یادت نره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد