یادداشتهای  یک دبیـــر ریاضی

یادداشتهای یک دبیـــر ریاضی

tel: 09393677747 email:darayesh@gmail.com
یادداشتهای  یک دبیـــر ریاضی

یادداشتهای یک دبیـــر ریاضی

tel: 09393677747 email:darayesh@gmail.com

درسی که وحید به من داد

سخت آشفته و غمگین بودم

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...


 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


حمیدرضا کامل بود،


ابوالحسنی بدخط بود

بر سرش داد زدم...


وحید می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق وحید گم شده بود

این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان جعفری، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد
……


گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق وحید


چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید ..


صبح فردا دیدم

که وحید با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید


سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و وحید را بسپارید به ما ”


گفتمش، چی شده آقا  ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است

درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا
…….


چشمم افتاد به چشم وحید ...

غرق اندوه و تاثرگشتم


منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک!!!!!!!!(آحه وحید خیلی خرده)

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر .


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام .

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...

          با خشونت هرگز...

                   با خشونت هرگز...

نظرات 9 + ارسال نظر
خلوت دل 6 خرداد 1391 ساعت 08:12 ب.ظ http://khalvated.blogsky.com

یک دوست 5 خرداد 1391 ساعت 01:58 ق.ظ

واقعااز اینکه همچین معلم هایی پیدا میشن خوشحالم...
امیدوارم که همیشه سالم؛سرزنده و پویا باشید

ستاره سهیل 4 خرداد 1391 ساعت 11:54 ب.ظ

زیبا بود ولی هرگز یادم نمیره وقتی نمره امتحانمون کم میشد با ما حرف نمیزذی ..................

شاهین 8 اسفند 1390 ساعت 07:51 ق.ظ http://nazarabad.blogfa.com

معلم عزیز و دوست داشتنی سلام مارا پذیرا باش.

سارا.... 7 اسفند 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

خیلی خوشمل بود

نیلوفر 6 اسفند 1390 ساعت 03:38 ب.ظ http://www.honar-doost.blogfa.com

نتیجه اش خوب بود به هر حال!
دبیر دبیرستانید؟ فکر نمی کردم پسر یا حتی دختر دانش آموز، به خصوص دبیرستان، اینطور با این کار کنار بیاد...اینم خیلی جالبه!

نیلوفر 4 اسفند 1390 ساعت 06:45 ب.ظ http://www.honar-doost.blogfa.com

خیلی خوب بود

Hamed 3 اسفند 1390 ساعت 10:57 ق.ظ

kheily ghashang o albate taamol barangiz.....

علی ابوالحسنی 26 بهمن 1390 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام. حاظرم مسابفه خوشنویسی بگذارم. چرا افکار عمومی رو نسبت به من خراب میکنی.....
ولی وافعا زیبا بود .. . تبریک میگم..

سلام عمو علی . بیستی . من تسلیمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد